تمرین دیوانگی، برای او که دیوانه نیست، رفوزه بار خواهد آورد، برای او که رفوزه نیست، دیوانه بار میآورد.
از آسمان دیشب، خاطرم هست، هر چه بغض داشت روی عابری بدون چطر، باران دو بخش دارد، لبخند به تو که عیبش را دیده ای، گریه کرد!
ادامه مطلب
ادامه مطلب
زندگی توی دنیای خاکستری، سیاه، سپید.
عابران سر به زیر، صورت های بی لبخند، سرد، جای زخمی زیر شقیقه ها، خط روی پیشانی، شانه ها کمی بالا، دستهای آویزان.
صدای پا، گاهی صدای پچ پچ و زمزمه ای میان سایه ها.
فراموشی تمام واژه ها، تعریف تازهای: برابری برای برده ها.
جای زخم اخبار توی گوش و رد یک عصای زیر دست و پا، نگاه توأم با عبور بی تفاوت از کنار سالخورده ای که دست گذاشته روی دیوار و زانو بر زمین.
نقش یک نقاش برای طرح ایده ای که یادبود رنگ های زنده است، با قلم سیاه، سپید.
کاش اسیر یک لنز باشیم، کاش هیچکدام واقعی نباشند.
کدام خاطره بود که رنگ شقایق هایش. فراموش کردهام، شاید سیاه، شاید سپید بود؟
هفت جان داشتن، فانتزی موجود نامیرا اما نه رویین تن!
غرق در هفته هایی غرق در تمام هفت ها و ادامه ای که ردی از عبورمان نخواهد ماند.
زمان مورد علاقه ی من آینده است اما نه آنچنان که اصالت انسایت را فراموش کنم، طبق نظریه ی داروین اگر ما نسلمان را نابود نکنیم سال های دور آینده تکامل خواهیم یافت اما از تکامل اکنون فراتر، راستش را بخواهی با اصول مضحک تکامل، باید توقع داشت که ظاهرمان در آینده شبیه به میمون ها شود، چرا که پیشرفتمان خوب است و شاید شبیه به الف ها(جن) شویم.
ادامه مطلب
سلام،
از حال این روزها اونقدر گفتنی هست که هر کدوم رو شروع کنم توی وقت کمی که داریم، ناتموم می مونه، ببخش که این بار هم مخاطب توئی و گوینده من.
الان چیزی که بیشتر تو ذهنم هست اینه که منو دید و بی واکنش رو برگردوند! چیزی که آمیخته با سردرد جریان پیدا میکنه.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
دست بردار، این شاخه سالهاست که با درختش در آخرین زمستان خشکید و بهار با ریشه ای که نیست فراموش می کند.
زاده شدی که بعنوان قطره ای در اقیانوس باشی یا ذره ای در هستی؟ آیا آسمان شکافت و از آن برای تکانی به دنیا پایین آمدی؟ بیا همه چیز را ساده کنیم و بعد، پیچیدگی داستان را نگاه کنیم.
ادامه مطلب
سالها پس از انتظار این روزها که جز گذشته ای در آینده نیستند، در زمان حال، می پرسی از حال و روزم.
من آن روزها منتظر تغییر بودم و هیچ. تو دیگر دنبال چیز تازه ای نباش. هر بار به ناچار و بیشتر به اختیار، عقب رفتم و قدم های وارونه ام خوب از پس ویرانی خویشتنم بر آمدند.
ادامه مطلب
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
بارها از کوچه ای گذشتهام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل میدهد، در کودکی بیدار میشوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتادهاند.
نامه در دست، کاغذی سپید.
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است.
میخواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
میخواستم سرِ به سنگ خوردهام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهیست که سراسر به تباهی رسیدهاند، کودکانی که صدا را شنیدهاند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خوردهاند. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و برنگشتند.
دستشان را بگیرم، قعر چاه را به خودم به تو نشان دهم.
در تاریکی، داستان دروغ هایم را با صدای بلند بخوانم، لبخندها، ترفند ها، دستبند ها. چه صادقانه رنج کشیده ام، چه ساده باورهایی شکل دادم و داستان ها ساختم از پوچِ خیالهای کهنه ام.
میخواستم سالهای آینده را به خاطر بیاورم.
میدانم دیر میرسی.
همین روزها که سالها میگذرند، نگاهی به در میکنم، نگاه به دیوار و قابهای خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.
قسم به نادانیام، به نیمهی بازمانده از گذشتهام، به حال. وزنهی این روزها چه سنگین روی سینهام جا خوش کرده است. اتفاقهایی که دقیق به خاطر نمیآورم سرم را به دیوار میرسانند. آنچه خاطرم هست، اما. به دستهای خالیام اشاره دارند. به این که نیستی.
ادامه مطلب
چه خوابیست که صبح نمیخواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ.
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمیفهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ میدانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمیخواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیالهایی که ریشه در نادانیام دارند، چه تلخ که میدانم، نمیدانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو اَم آدم.
پایانی که شروع تازهایست، همین که فراموش کنیم کافیست. ابدیتی که پنهان در سرآغاز است و آغاز را به خاطر نمی آوریم، مثل اینکه ناگهان در خواب تازهای چشم گشوده ای.
چه نادیدهای، شنیدهای، انسان کدام داستان را سینه به سینه نقل کرده که هرگز ندیده است؟ آمدنت را میپذیرم، رفتنت را خواهم دید، اما تو از کجا آمدهای؟ داستان هایت کجا اتفاق افتادهاند؟ باور کنم تو هم نمیدانی؟
چرا دقیقا قبل از رسیدن به پاسخ، رسیدن به علت داستان های همیشه، خواب میشوم؟ امان از آن بیداری، که حتی به خاطر نمی آورم چگونه تمام نسل ها به من رسید و من به پاسخ نزدیک بوده ام! من! همان خودِ خودت، آدم.
باز دنبال آیندهای خواهیم رفت که ریشه در گذشته دارد، گذشته ای در آیندهای در گذشته ای در آینده ای در.
چه نسیبت میشود از این همه تکرار؟! به کدام فلسفه آویزان شدهایم که تو هرگز خسته نخواهی شد. زمان مرا بازی میدهد، من، خود خودت آدم.
به کدام دیوار بگویم که موشهایش گوش نداشته باشند، من پی آن عدد مجهول هستم که هر کس به آن رسید از درخت افتاد، همانجا که هر کس نمیرسید نام آن را کمال و بی نهایت گذاشت و دستی برای ماندنِ مفهوم بی نهایت از پایان به آغاز میرسانَدَت، فراموشی به تو الهام شده بعد آن پایان، در همین آغاز و باز تو در جست و جوی کمال با مفهوم بی نهایت، نسلهای دیگری پدید میآوری.
من، خود خودت آدم.
چه خوابیست که صبح نمیخواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ.
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمیفهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ میدانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمیخواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیالهایی که ریشه در نادانیام دارند، چه تلخ که میدانم، نمیدانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو اَم آدم.
ادامه مطلب
همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.
همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمیبینم، تو را نمیبینم، دقیقتر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمیبینم.
ادامه مطلب
بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند.
نه نمی خوام یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعلا الان حسش رو ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیارم، راستشو بخوای توی این مدتی که گذشته چند بار ایده های خوبی واسه نوشتن به ذهنم رسید اما اونقدر تنبلی کردم که بی خیال…
من هنوز نمی دونم واقعا از خونمون تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشه! چند بار هم رد شدم اما یادم رفت بشمرم. بار ها فکر کردم که توی بهار و تابستون از اون درخت عکس بگیرم، حتما باید زاویه و قاب دوربین مثل عکس پاییز باشه، انگار باید یه دوربین رو زنجیر کنم سر کوچه، ت نخوره و هر وقت نگاش کردم بفهمه که باید یه عکس از چیزی که می بینه بگیره. به زمستون فکر نکردم، وقتش هم بود ولی اصلا ژست اون درخت بیچاره واسه زمستون خوب نبود، بد جوری توی خودش پیچیده بود نمی خواستم روزهای تلخشو یادم بیاد.
گلاب به روتون، بابام دیشب برای دست به آب رفته بود توی حیاط، کارش که تموم شد صدام زد گفت بیا! آرمان مه اومده؟ قبلش هوا صاف بودا! رطوبت رو وقتی داشت زیر نور عبور می کرد می دیدم، گفتم آره. حالا دیگه من ول کنم خراب شده بود، پدر رو با خودم کشوندم سر کوچه که تصویر بزرگ تری از مه ببینیم. که دیدیم. حیف، اون حوصلش نمی شه زیاد بمونه به این چیزا نگاه کنه. خلاصه که اون درخت از دور چشمک می زد، درست هم که نمی دیدمش که.
برگشتم خونه پای کد نشستم، نشد کار کنم، به علی و پویا پیام دادم و پرسیدم که اونا هم اطرافشون مه دیدن؟ نمی دونم به خودشون زحمت دادن که حد اقل تا پنجره بیان و چک کنن ولی جوابی هم نگرفتم. علی گفت می دنم چته! الان به این فکر می کنی که می تونستی توی ماسال باشی. آره خب. فکرشو کن الان می تونستیم واقعا. ولی… بیخیال.
ادامه مطلب
درباره این سایت