می فروشند، با ترازویی  که لحظه را اندازه می گیرد.
دوره گردهایی در کوچه داد می زنند و آرامش همسایه ها را می گیرند که آرامش بفروشند.
کسی را از خواب زمستانی بیدار می کنند که آرامش، سالهاست ترکش کرده است، فروشنده فریاد می زند: حقیقت می فروشم، رازهای کهنه می خرم! بشتابید، راستی می فروشم، اکراه ناگفته ها را می خرم!
لبخند می فروشم، بیایید توانایی درک آدم می فروشم.
هنوز عابران عبوس از کنارش می گذرند و او با لبخد از یکی می پرسد: چیزی نمی خری؟ به تو رایگان می دهم. عابر شانه هایش را بالا می اندازد و سر به زیر می رود. فروشنده همچنان لبخند می زند.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها