چه خوابیست که صبح نمی‌خواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ.

تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمی‌فهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ می‌دانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.

چه صُبحی که بیداری نمی‌خواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیال‌هایی که ریشه در نادانی‌ام دارند، چه تلخ که می‌دانم، نمی‌دانم.

قیامت را که یادت هست؟ با تو‌ اَم آدم.

پایانی که شروع تازه‌ایست، همین که فراموش کنیم کافیست. ابدیتی که پنهان در سرآغاز است و آغاز را به خاطر نمی آوریم، مثل اینکه ناگهان در خواب تازه‌ای چشم گشوده ای.

چه نادیده‌ای، شنیده‌ای، انسان کدام داستان را سینه به سینه نقل کرده که هرگز ندیده است؟ آمدنت را می‌پذیرم، رفتنت را خواهم دید، اما تو از کجا آمده‌ای؟ داستان هایت کجا اتفاق افتاده‌اند؟ باور کنم تو هم نمیدانی؟ 

چرا دقیقا قبل از رسیدن به پاسخ، رسیدن به علت داستان های همیشه، خواب می‌شوم؟ امان از آن بیداری، که حتی به خاطر نمی آورم چگونه تمام نسل ها به من رسید و من به پاسخ نزدیک بوده ام! من! همان خودِ خودت، آدم.

باز دنبال آینده‌ای خواهیم رفت که ریشه در گذشته دارد، گذشته ای در آینده‌ای در گذشته ای در آینده ای در.

چه نسیبت می‌شود از این همه تکرار؟! به کدام فلسفه آویزان شده‌ایم که تو هرگز خسته نخواهی شد. زمان مرا بازی می‌دهد، من، خود خودت آدم.

به کدام دیوار بگویم که موش‌هایش گوش نداشته باشند، من پی آن عدد مجهول هستم که هر کس به آن رسید از درخت افتاد، همان‌جا که هر کس نمی‌رسید نام آن را کمال و بی نهایت گذاشت و دستی برای ماندنِ مفهوم بی نهایت از پایان به آغاز می‌رسانَدَت، فراموشی به تو الهام شده بعد آن پایان، در همین آغاز و باز تو در جست و جوی کمال با مفهوم بی نهایت، نسل‌های دیگری پدید می‌آوری.

من، خود خودت آدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها