چه خوابیست که صبح نمیخواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ.
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمیفهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ میدانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمیخواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیالهایی که ریشه در نادانیام دارند، چه تلخ که میدانم، نمیدانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو اَم آدم.
ادامه مطلب
درباره این سایت